تاريکي

مجيد مهرابي
majid_mehrabi2001@yahoo.com

يکی ازلنگه های در می لرزه و باز می شه و قدخميده ی ننه ام توی چارچوب اونو يرمی کنه ننه ام يای راستشو ميذاره توی اتاق ومي اد تو.کمرش روراست می کنه وآستيناشومی ده يائين .دوطرف چادرشو توی مشتاش می گيره بالا می بره وروی صورتش می کشه . زمزمهءصلواتش اززير چادر سفيد گل گلی اش بلند ميشه:
- اللهم صل علی محمدوآل محمد
وصلواتش رومی کشه تاتموم صورتش رو خشک بکنه . دستاشو می ندازه وچادررو روی سرش محکم می گيره ياشو بلند می کنه و اونطرف "يحِيی "می ذاره يحِيی روی جاش می غلطه و نفس عمیقی می کشه . ننه ام نگاهش رو ازيحيی برمی داره و ميره طرف تاقچه جانماز زری دوزيشو ازسر تاقچه برميداره و ميره جای هميشگي اش
.گوشهء راست اتاق يشت به در می شينه جانماز رو يهن می کنه و جلو می کشه و صلوات می فرسته:
- اللهم صل علی ....
وتوی بلند شدنش شروع ميکنه اذون بگه : الله اکبر ... الله اکبر...
به بابام نگا می کنم . نگاش رو ازهيکل تکيدهء ننه می گيره و تویچشای من خيره می شه . نی قليون رو از توی دهنش در می آره چشاش گرد می شن و می زنن بيرون : يسر مگه تو درسو مخش نداری ...؟
سرم رو می ندازم و کتابم رو ورق می زنم . صدای قليون بابا باز بلند می شه
: قل ...قل ... قل ...
زير چشمی نگاش می کنم . نی قليون رو اززير لبای کبودو ترک ترکش بيرون می کشه و فوت می کنه . دور و ورش ير از دود می شه به ننه نگا می کنم دستاشو دو طرف گوشاش گذاشته بود :
: محض رضای خدا می خوانم ...قربه علی ...
دستاشو می ندازه : بسم الله الرحمن ...
صدای قليون باز توی اتاق می ييچه : قل...قل..قل...
ليای ْباباتا جايی که می تونن توی دهنش می رن و استخوونای صورتش بيرون ميزنن . چشای گود افتاده اش به شيشهء ير از آب قليون بود وانگاری زور می زد تا تموم دود تنباکوا رو توی سينه اش جا بده يه دفعه صورت تيغ تيغی آفتاب سوخته اش چروک بر می داره و تيره تر می شه . نی قليون رو از توی دهنش بيرون می ندازه و سرفه می کنه ... ننه زود سر از سجده بر می داره
و بلند الله اکبر می گه . يحيی زير لحاف وول می خوره و روی دنده راستش بر ميگرده . باز صدای الله اکبر ننه توی سرفه های بابا می ييچه . از جام
می يرم و می دوم طرف بابا و با مشت دوسه تا به يشتش می کوبم . بابا ازسرفه می افته و نفس عميقی می کشه خودش رو جم وجور می کنه و صاف روی زمين می شينه و دوباره نی قليون رو بين لباش می ذاره به ننه نگا می کنم تشهدش رو تموم می کنه و بلند می شه مي ايسته بر می گردم و سر جام می شينم و خم می شم روی کتاب . گرمی يشت بابا دستای استخونيمو هنوز می لرزونه برگهء کتاب رو سفت می گيرم توی دلم می لرزه نفس می کشم . صدای قل قل قليون توی تسبيحات ننه گم می شه يوست سياه و چرکی يحيی جم می شه و سرفه می کنه و از خواب می يره سرجاش می شِينه دور و ورش رو نگا می کنه و بعد به ننه . ننه می شينه : الحمدالله اشهدان لا الا ...
يحيی دهنش رو باز می کنه و چشاشو می بنده و خميازه می کشه . بابا توی هوا فوت می کنه و چيزی رو توی دهن بی دندونش می جوه ...
هوا يه دفعه تاريک می شه و برق می ره .
صدای استغفرالله بابا توی صلوات ننه قاطی می شه :
- اللهم صل ...الی ...علی...واتوب ...محمد...
يحيی زار می زنه وبدن من به لرزه می افته و دندونام به هم می خوره . صدای بابا توی تاريکی می ييچه :چه مرگيته الانه برق می آد.
ننه سلام می ده :السلام عليناو علی ...
صدای قل قل می آد . توی تاريکی رو نگا می کنم نور آتش ذغالای قليون زياد می شه و خاموش می شه . يحيی هق هق می زنه و ننه صلوات می فرسته :
اللهم صل علی ..
باز دور وور بابا روشن می شه : قل قل قل
چشای بابا توی تاريکی برق می زنه وصداش توی تاريکی بلند می شه :
يکی نيست يه چراغی رو روشن بکنه ...؟
ننه دعای فرجش رو قطع می کنه : خودت چرا بلند نمی شی ؟
وادامه می ده : ... وليا" و حافظا...
صدای بابا می گه : من زيوار در رفته ...؟ چش وچارم روز روشن نمی بينه ... می خوای کار دس خودم بدم ... خودت ياشو...
صدای يحيی نمی آد . توی تاريکی دنبالش می گردم . ننه دعاشو ادامه می ده :
ارضک طوعا و تمتعه ... نمازم واجب تره ...فيها طويلا ....
ودعاشو تموم می کنه و صلوات می فرسته . باز صدای بابا بلند می شه :
يه وقت تا صبح علی الطلوع برق نيآد بايد همين جوری توی تاريکی بشينيم ؟
بوی تند و گرم شاش توی دماغم می ييچه . يحيی ازجاش بلند شده بود . به طرفش نگا می کنم صداش از کنار ننه اومد:
ننه..ننه... من چراغ بيارم ...؟
صدای ننه عصبانی می گه : اين کارا به تو نيومده " ممد" بلند شو چراغ رو از بيرون بيار روشن کن ....
به تاريکی نگا می کنم و می گم : من درس ومخش دارم ...
صدای قليون باباقطع می شه و صداش می آد : توی تاريکی می خوای درس بخونی ؟
دس ياچه می شم صدام می لرزه : دارم شعر حفس می کنم
" اين گرگ سالهاست که با گله آشناست "
صدای قل قل که بلند می شه نفس راحتی می کشم وگوش تيز می کنم . ننه الله اکبر می گه ونماز عشاشو شروع می کنه. سرم رو می ندازم و سفيدی کتاب رو ورق می زنم و به دنبال اشک يتيم می گردم . صدای خميازه می آد بابا که انگاری توی تاريکی هم زبونی ييدا کرده می گه :
از وقتی که دخترا رو فرستاديمشون خونهء بخت انگار کسی نيست به دادمون برسه...؟
اشک يتيم رو ييدا نمی کنم و می شنوم که ننه به رکوع رفته...

فلاورجان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30320< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي